ونداد هرمز اسپهبد طبرستان
پس از آنکه خلیفه عرب ( منصور ) بیشتر قسمتهای طبرستان و گیلان را گرفت ستمهای فراوانی به مردم آنجا کرد و عده زیادی را کشت . مردم طبرستان نزد ونداد هرمز رفتند که به او راجرشاه میگفتند ( جر در چم کوهستانی است که بر آن کشاورزی کنند ) و از او استمداد کردند. او به مردم گفت که نخست با اسپهبد شهروین که در شهریارکوه پریم است و از مسمغان ولاش ، که در میاندورود مسکن دارد رایزنی کرده و بیعت طلبید اگر او پذیرفت من نیز حاضرم . اینگونه شد و وندیداد به یاری مردمان رسید مردم طبرستان با خود قرار گذاشتند تا هرگاه یاران خلیفه را دیدند بکشند. خلیفه چون با خبر شد یکی از سرداران بزرگ عرب را به نام سالم فرغانی که او را اهریمن فرغانه مینامیدند با لشگر بجنگ ونداد هرمز فرستاد ، دولشگر صف کشیدند و یک روز صبح تا غروب ونداد هرمز با اهریمن فرغانه جنگ تن به تن نمود ولی هیچکدام کاری از پیش نبردند. روز دیگر پگاه ، ونداد هرمز اسبی راهوار بازین و لگام آراسته و زرنگار و بسی چیزهای دیگر بیاورد و گفت دیروز نبر اهریمن فرغانه با من را دیدید اینک کیست که این چیزهارا بگیرد و برای کشتن اهریمن فرغانه پیشقدم شود.
کسی از ترس قدم پیش ننهاد. ونداد هرمز را پسری بود به نام ونداد امید که جوانی دلاور و دلیری بود . وندادامید از پدر رخصت خواست که بجنگ اهریمن فرغانه برود . پدر با بی میلی اجازه داد و این پسر دلاور بجنگ شیطان فرغانه رفت او را بکشت و لشکریانش شماری کشته و فراری شدند.
باز خلیفه لشگر بزرگتری به سرداری شخصی بنام فراشه فرستاد وندا هرمز دید تاب مقاومت ندارد پس حیله ای اندیدشید . او چهار هزار تن را جمع کرد و هریک را تبری داد و دهره ای ( طبلی) داد و آنها را در جنگل قرار داده به آنها دستور داد وقتی صدای شیپور مرا شنیدید دهره ها را بنوا در آورید و با تبر درختها را بیندازید پس خودش با لشگر اندکی به جنگ فراشه رفت کمی جنگید و سپس فراری شد ، لشگر عرب به دنبال او وارد جنگل شدند در این میان صدای شیپور به صدا درآمد و با صدای آن چهار هزار طبل بصدا در آمده و چهار هزار درخت بر روی لشگریان تازی افتاد تازیان مسلمان با این سرو صدا گمان کردند رستاخیزست و کاری از پیش نبردند . فراشه دربند شد و بسیاری از لشگریان عرب کشته شده بقیه گریختند و خلیفه دیگر مزاحم نشد.
***
شوربختانه گاهی یه تازی به این تارنگار سرک میکشد و به ناسزاگویی میپردازد .
بد نیست این را بداند که من نیز میتوانم ناسزاهای ایشان را به حساب امامانشان سرازیر کنم ، اما به جای آن پاسخی به تو میدهم که نیاکانم در 1400سال پیش به پدرت عمر ابن الخطاب دادند :
دوست عزیز پیشنهاد من را بپذیر و به همان عربستان برگرد و ملخ های چشم در انتظارت را به سیخ بکش و اگر خواستی دختران را زنده بگور کن...........درضمن من از دستت ناراحت نیستم زیراکه تو را جز انسانهای عاقل به حساب نمی آورم(!) نظر تو را پاک کردم چراکه نشاید آبرویت بیش از این برود.
posted by شارمین مهرآذر @ 2:21 PM,
0 Comments:
other points
بخشهای وبلاگ
John lives in Toronto and is a freelance illustrator and a designer/animator for CHUM Television. He writes about , design, and visual culture under the pseudonym Robot Johnny
مهمترین لینکها و سایتها
Claire Robertson is an illustrator and toy from Melbourne, Australia. While her illustration clients have included The New York Public Library, Scholastic and Cambridge University Press, it’s her blog Loobylu.com that brings her the most joy and which has attracted the most attention with rave reviews in the Wall Street Journal, WIRED Magazine and The Guardian.
About This Blog
Contact Us
This is an open source template, which means that you are free to use it in any way you want to without any obligations. If you decide to use this template, I kindly ask you to leave the "Design by Andreas Viklund" link in the footer. I am also interested in seeing how my templates are used, so feel free to send me an e-mail with a link to your page. If you want more templates to choose from, check out the sites in the "Favorite links" menu to the right!
به ایران بیاندیش آزادی در دستان ماست